سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر بنده آجل و پایان آن را مى‏دید ، با آرزو و فریبندگیش دشمنى مى‏ورزید . [نهج البلاغه]
کوی نیکنامی
 
پیراهن سفید یقه آهاردار
مادر می‌خواهد دامادی پسرش را ببیند و لذت ببرد. وقتی از مشهد با او تماس می‌گیرد، فقط یکسال از خدمتش مانده است. صبح به بازار می‌رود و یک پیراهن سفید شیک برایش می‌خرد. برای دامادی‌اش.
سوار قطار می‌شوند که به خانه‌شان بروند. به سمنان. صدای چرخ‌های قطار که از روی درزهای ریل می‌گذرد، برای او مثل لالایی می‌ماند. خوابش می‌برد. در خواب پسرش را می‌بیند. لباس دامادی بر تن، روی صندلی نشسته. عروسی از جنس فرشتگان، در غایت زیبایی کنارش. نمی‌خواهد، یعنی نمی‌تواند از آنها چشم بردارد.
قطار درجه‌ی سه، در ایستگاه بعدی توقف می‌کند. بیدار می‌شود. شادی در چهره‌اش موج می‌زند. شاید به امید آنکه دوباره در جشن عروسی مصطفی شرکت کند، تا سمنان بارها پلک‌هایش را به هم می‌فشارد.
از نیمه‌شب گذشته به سمنان می‌رسند. استراحتی می‌کنند و به کار روزانه مشغول می‌شوند. آخرهای شب، بستگان گروه گروه به خانه‌شان می‌آیند. به بهانه‌ی دیدار با زایرین امام رضا. اما خبر عروسی مصطفی با حوران بهشتی را زمزمه می‌کنند.
دیگر آن پیراهن سفید یقه آهاردار، به درد مادر شهید نمی‌خورد. از همانجا برایش برنامه ریزی می‌کند. وقتی پسر یکی از بستگان می‌خواهد بر تخت بنشیند برای عروسی، مادر مصطفی به سراغش می‌رود:«من از مشهد برای عروسی مصطفی یک پیرهن سفید گرفتم. دلم می‌خواد اون رو توی تن تو ببینم؛ وقتی روی تخت می‌نشینی.».
داماد بی‌درنگ قبول می‌کند. شاید از بابت تبرک. شاید هم از این بابت که همیشه آرزو داشته مثل مصطفی زلال باشد. و دل مادر آرام می‌شود وقتی آنرا به تن تازه داماد بر تخت نشسته می‌بیند.
برگرفته از خاطره‌ی مادر شهید



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/2/13:: 5:0 عصر     |     () نظر